mahdialone
گاهی احساس می کنم
روی دست های خدا مانده ام...
خسته اش کرده ام....
خودش هم نمی داند

با من چه کند!!

نوشته شده توسط mahdialone جمعه 30 آبان 1393برچسب:, (11:33) |

چگونه استـــ حال من…
با غمـــ ها می سازمــــ…
با کنایه ها می سوزمــــــــــ…
به آدم هایی که مرا شکستند لبخند می زنمـــــــــ…
لبخندی تـــلخـــــــ….
خــــــــــداونــــــــــــــــــــدا…
می شود بگویی کجای این دنیـــــــــــــا جای من استــــــــ…
از تــــــــــــــو و دنـــیایی که آفـــــــــــریدی
فقط در اعماق زمینـــــ اندازه یه قـــــــبر
فقط یک قبـــــــــــــــر…
در دور تـــــــــــرین نقطه جــــــهانــــ

می خــــــــــــواهمـــــــــ...
خــــــــدایـــــا خــــــسته ام خــــــستهـــــــ…

نوشته شده توسط mahdialone جمعه 30 آبان 1393برچسب:, (11:26) |

تنهایی را دوست دارم!

عادت کرده ام که تنها با خودم باشم،

دوستی میگفت: عیب تنهایی این است:

که عادت میکنی خودت تصمیمی بگیری،

تنها به خیابان میروی،

به تنهایی قدم میزنی.

پشت میز کافی شاپ تنهایی می نشینی

و آدمها را نگاه میکنی،

ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم!

تنها که باشی نگاهت دقیق تر میشود و معنادار،

چیزهایی میبینی که دیگران نمیبینند،

در خیابان زودتر از همه میفهمی پاییز آمده

و ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند!

میتوانی بی توجه به اطراف،

ساعتها چشم به آسمان بدوزی

و تولد باران را نظاره گر باشی.

برای همین تنهایی را دوست دارم،

زیرا تنها حسی است که به من فرصت میدهد خودم باشم!

با خودم که تعارف ندارم،

سالهاست-به-تنهایی-عادت-کرده-ام...!

نوشته شده توسط mahdialone جمعه 30 آبان 1393برچسب:, (11:25) |

صفحه قبل 1 صفحه بعد